زن که باشی عادت می کنی به نارو خوردن
به اینکه
"آدم"ت برود با "حوا"ی دیگری
و تنها شریک تنهائیت، تنهایت بگذارد
و بی آدم شوی
بی هوا
هم نفست،برای دیگری نفس بکشد
تو دیگر نفس نداری برای ادامه
...
و چقدر سخت است اینگونه مردن
زن که باشي نمي تواني انکار کني تشنه ي بوي تن مردت هستي
هميشه و هر لحظه
دست خودت نيست
زن که باشي آفريده ميشوي براي عشق ورزيدن
براي نگاههاي مهربانانه
براي ه هاي آتشين
زن که باشي تمام تنت طعم تلخ عطر گس مرد را ميطلبد
زن که باشي سرشاري از عاشقيت هاي ناتمام
پر شده اي از زيبايي از هر زيبايي
زن که باشي اما
دست خودت نيست
اگر مردت طعم لبهايش طعم تو را بدهد
تمام هستي مردانه اش را با تمام وجودت دوست خواهي داشت
بي آنکه ذره اي کم بگذاري
"دست نوشته هاي فروغ فرخزاد"
نظرات شما عزیزان: